دفتر خاطرات
دفترم را باز می کنم
اولین صفحه حکایت از رفتنت است
به صفحات دیگر نگاه میکنم
تمام صفحات دفتر از نبودنت
از غم دوریت
از چشم انتظاریم
و از امید بازگشتنت پر کرده ام
تنها یک برگ سفید باقی مانده
برگی را که برای آمدنت خالی گذاشتم ام
آره امسالم مثل هر سال چشم انتظارم
غم
پرسیدم چیستی؟
گفت : غــــــــــــم
فکر کردم غــــم عروسکی است که میتوانم تا پایان عـــمر با آن بازی کنم اما...
اما بعدها فهمیدم عروســـــــکی هستم که بازیچه غـــم شده ام...
عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
آتش دوزخ
جز ساغر و میخانه و ساقی نشناسم
بر پایه ی پیمانه و شادی ست اساسم
گر همچو همای از آتش عشق بسوزم
از آتش دوزخ نهراسم ٬ نهراسم
درخلوت
در خلوت من نگاه سبزت جاری ست
این قسمت بی تو بودنم اجباری ست
افسوس نمی شود کنارت باشم
بی تو هر ثانیه و لحظه من تکراریست
شاید قسمت من بیچارگیست
تو این دنیا که همش اوارگیست
کاش یکی بود و میگفت اون رفت
و دیگه نیست ولی زندگی است
پس بیا و بریم ازاین کوچه بن بست
برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .